«سلام دلاور! من را که یادت میآید، ها؟» با انگشت اشاره روی سنگ مزار چندضربه میزند و شروع میکند به فاتحهخواندن. غبار روی سنگ را پاک میکند و انگشتانش را به نیت تبرک، از روی اسم «محمود کاوه» عبور میدهد.
یاد روزی افتاده است که محمود را برای اولینبار دید، جوانک لاغراندامی با لبخند کشیده و چشمهای نافذ که تواضع و اعتمادبهنفس در آن موج میزد. سقز بود یا بانه؟ شاید هم مریوان... بله، مریوان. سال چند؟ یادش نمیآید. خیلی چیزها را یادش نمیآید. گرد پیری روی خاطرات مجید خاوری، کاسب محله وحید سنگینی میکند، اما نه آنقدر که روزهای رزم در کردستان را فراموش کند؛ روزهایی که کوملهها داعشیوار سر میبریدند و جنایتهایی هولناک میآفریدند.
دل سلطنت فاطمه پر از غصه بود. زندگی زناشویی او و پسرعمویش غلامرضا، هیچ کم نداشت مگر یک پسر. هر بار که میفهمید باردار است، در رؤیایش میدید که قنداق پسرک خندانش را به آغوش شوهرش سپرده است، اما چندی بعد که جنین سقط میشد، آرزوهای سلطنت فاطمه هم آوار میشد روی قلبش. این سومین بار بود که امیدش ویران شده بود و دیگر طاقت چهارمی را نداشت.
آن روز با آخرین توانی که برایش باقی مانده بود، چادر سرکشید، پوشیه زد و قدم تند کرد به سمت گنبدخشتی که از خانه شان در کوچه فتوحی، چند کوچه فاصله داشت فقط. تا به خود آمد، روبه روی ضریح امامزاده سیدمحمد ایستاده بود، با چشمهای پر آب و دلی که هنوز هم امید در اعماق تاریکی هایش سوسو میزد. همان جا نیت کرد اگر خدا دامنش را با آمدن یک پسر، سبز کند، نان و ماست نذری بدهد به زائران امامزاده.
کمتر از یک سال بعد، چشم سلطنت فاطمه و غلامرضا خاوری به تنها پسرشان، مجید، روشن شد.
«مادرم بیست سال خادم امامزاده بود. کودکی من در حیاط امامزاده گذشت. کلاس ششم را که تمام کردم، شده بود سال ۱۳۵۱. برای شاگردی رفتم به یک مغازه باتری سازی در خیابان تهران. تا به سن سربازی برسم، چم وخم کار را یاد گرفته بودم. آن زمان از هر پنج سرباز یکی را میفرستادند تهران برای گارد شاهنشاهی. من برای خدمت در گارد انتخاب شدم، درست در ماههای منتهی به انقلاب.»
حاجی یکی دو مشتری را جواب میدهد و دوباره برمی گردد به سال ۱۳۵۷؛ «دو ماه از خدمتم را در پادگان حسن آباد بودم و باقی اش را در لویزان. ساواک رفتارهایمان را زیرنظر داشت. تازگیها دو تا از سربازها را که کارهای انقلابی شان لو رفته بود، دستگیر کرده بودند. ناخنهای یکی را کشیده بودند و چشم آن یکی را کور کرده بودند. میدانستم کارم خطرناک است، اما انجام دادم و با یکی از هم خدمتی هایم که اهل اصفهان بود، نوارهای امام را توزیع کردیم بین تظاهرکنندههایی که برای سرکوبشان اعزام شده بودیم.
یک بار چند نوار را در زیرپیراهنی ام مخفی کردم و در یک فرصت مناسب دادم به چند خانم بین تظاهرکننده ها. اوضاع پادگان در روز ۱۲ بهمن عادی نبود. تانکها از پادگان مشغول تردد بودند. با همان هم خدمتی ام از در پشتی پادگان فرار کردیم. لباس شخصی پوشیدم و بخشی از راه را با ماشین و بخشی را با اتوبوس آمدم تا رسیدم به مشهد، به خانهای که پدر و مادرم چشم انتظارم بودند. مادرم از خوشحالی گریه میکرد.»
بیرون کشیدن خاطرات از ذهن غبارگرفته کاسب سالخورده محله وحید، ساده نیست. سنگینی گوشهای او که یادگار روزهای جبهه و جنگ است نیز مزید بر علت شده است. جسته وگریخته از ماههای نخست پیروزی انقلاب میگوید که برای او با اجاره یک مغازه در خیابان دریا و فروش و تعمیر باتریهای خودرو، هم زمان بود، اما شیرینی این تغییرات که با شروع زندگی متأهلی دوچندان شده بود، چندان دوام نیاورد؛ «بین در و همسایه چو افتاده بود که صدام میخواهد به کشور حمله کند. همه چیز در حد حرف و حدس بود تا اینکه حملهها رخ داد و ما ناخواسته وارد جنگ شدیم.»
رزمنده سالهای دفاع مقدس، حال منقلب والدینی را به یاد میآورد که برای بدرقه فرزندشان به پادگان شهدای بسیج در انتهای نخریسی میرفتند. همچنین آنهایی که دل نمیکندند و در مسیر پیاده روی رزمندگان از حرم مطهر به سمت چهارراه شهدا، چهارراه زرینه و راه آهن همراه میشدند. بوی اسپند بود و صدای نوحههای حماسی و چشمهای خیس و نگاههای نگران که آیا جگرگوشه شان را زنده میبینند یا این آخرین دیدار است.
جان سلطنت فاطمه به پسر یکی یکدانه اش بند بود. او را با نذر و نیاز از امامزاده سیدمحمد گرفته و برای بزرگ شدنش خون دلها خورده بود. ثمره عمرش به تازگی رخت دامادی به تن کرده و تازه عروسش با هزار امید به خانه بخت پا گذاشته بود. با تمام اینها وقتی دید مجید، قصد جبهه کرده است، از حسهای مادرانه اش برای او سد نساخت؛ «با بغض گفت برو مادرجان. خدا به همراهت. بعدها هم از من نپرسید چند بار اعزام شدی، سال چند به کدام منطقه رفتی، در کدام عملیاتها حاضر بودی، اسم آن هم رزمی که جلو چشمت جان داد چه بود و....»
هیچ آرزوی برآورده نشدهای در زندگی ندارم؛ دلیل اینهمه لطف، فقط یک چیز است؛ دعاهای پدر و مادر مرحومم که تا توانستم به آنها خدمت کردم
کلافه از اینکه نمیتواند برخی سؤالهای پرسیده و ناپرسیده مان را جواب بدهد، دستی به سر و ریش یکدست سپیدش میکشد و با ناچاری میگوید: فقط پرده گوش هایم آسیب ندیده. حافظه ام را هم دارم از دست میدهم انگار.
خرمشهر، اهواز، کردستان؛ حاجی بعد از کاوش در حافظه اش، اسم مناطقی که رزم در آنها را تجربه کرده است، این طور به یاد میآورد. راضی از تلاشِ به سرانجام رسیده اش، کردستان را چند بار زمزمه میکند. این نام برای او یادآور صحنههایی است که با انسانیت، ارتباطی ندارد و حتی مرور آن نیز رنج آور است؛ «کوملهها توی کردستان خرابکاری میکردند باباجان. وابسته به صدام بودند. پول میگرفتند بابت جنایتهایی که میکردند. اگر گیرشان میافتادی و حدس میزدند طرفدار انقلاب هستی زنده زنده سرت را میبریدند. خودم دیدم چهار پیکر بی سری را که به نشانه عبرت از ستون آویزان کرده بودند.»
شنیدن اینها را برایمان لازم میداند، شاید برای اینکه بتوانیم جملات بعدی اش را با کلیدواژه «محمود کاوه» بهتر هضم کنیم؛ «محمودکاوه را در کردستان دیدم. درست یادم نیست، مریوان بود گمانم. رزمندهها در نبودم، تعریف کرده بودند که فلانی سر نترسی دارد. از من پرسید: اهل کجایی؟ محکم گفتم: خراسان. پرسید: رزمنده ای؟ باز هم محکم جوابش را دادم: رزمنده مخلص! دست داد، بغلم کرد و به تیپ ویژه شهدا پیوستم.»
حاج مجید کار با کاوه را سخت و شیرین توصیف میکند. انضباط و سخت گیری او با چاشنی تواضع و شجاعت معجونی منحصر به فرد از یک فرمانده ساخته بود؛ «خودش هم برای شناساییها به دل دشمن میآمد؛ با لباس مبدل. گفتم که اگر با اورکت، پوتین یا هر نشانهای از نظامی بودن به دست گروهکها میافتادی چه میشد؛ گروهکهایی که به دشمن خدمت میکردند.»
شاید همینها باعث شد که بعد از شهادت محمود و شرکت در مراسم خاک سپاری او، ماندن در تیپی را که حالا دیگر به لشکر ویژه شهدا تبدیل شده بود، نخواهد؛ «پدر محمود را یادم هست که شده بود تسلی دهنده ما در مراسم تشییع پسرش. انگار نه انگار که خودش جوان از دست داده است. دلداری ام داد و گفت: آرام باش پسرم. رزمنده که گریه نمیکند. روح شهید آزار میبیند. به جبهه برگشتم، نه به کردستان. این بار به اهواز و خرمشهر. جواب خون را باید با خون پس میدادند.»
مجید خاوری هر بار که به صحنه سر رسیدن تانکهای عراقی و پیکر له شده زخمیها و شهدای ایرانی زیر چرخ تانکها فکر میکرد، دلش آتش میگرفت. برای همین وقتی قرار شد سه چهار رزمنده، در نیمه شب به دل دشمن بزنند و سنگرهای شناسایی شده را منفجر کنند، داوطلب شد؛ ساعت حوالی ۲ نیمه شب بود و تیم شناسایی از پیش، محل استراحت راننده تانکها را اعلام کرده بود؛ «ورودی سنگر مدنظر عکس صدام را زده بودند. با دیدنش حال خودم را نفهمیدم. اول با پوتین عکس را دو نیم کردم و بلافاصله، نارنجک را انداختم داخل سنگر. همه شان به درک واصل شدند. آن شب در خرمشهر اسیر هم زیاد گرفتیم.»
این یکی از معدود خاطراتی است که از روزهای رزم به یادش مانده است.
مغازه نیست که؛ نمایشگاهی است برای خودش. به جز نرخ نامهای که در آن، اجرت تعمیر و تعویض باتری برای انواع خودرو درج شده است، همه دیوارهای مغازه در تصرف عکسهای یادگاری، تقدیرنامههای قاب شده و تابلوفرشهای اهدایی است.
حاجی عکسها را دانه دانه برایمان توضیح میدهد و میگوید: این یکی را در کارگاه فنی حرم مطهر گرفتم. بیست سالی میشود که خادم آقا شده ام. حضرت خودشان فرستادند دنبالم برای نوکری در محضرشان.
او که در کارگاه فنی، وظیفه بازدید و تعمیر خودروهای زائربر را برعهده دارد، ماجرای خدمتش در بارگاه رضوی را این طور تعریف میکند: یک روز یکی از مهندسان حرم آمد مغازه ام. گفت یک دستگاه لیفتراک داریم که چندوقتی میشود خراب است و نشانی شما را از شرکت تعاونی فلان گرفتم. رفتم حرم و تعمیرش کردم. پرسید چقدر تقدیم کنم؟ گفتم این کار مال امام رضا (ع) است و ما از آقا پول طلب نمیکنیم. از هفته بعد، من هم شدم خادم آقا.
خدمت او در حرم مطهر، سوای روزهای جمعهای است که در حرم امامزاده سیدمحمد، چوب پر به دست، پای ضریح میایستد. مرور خوشیهای زندگی اش که به اینجا میرسد، میگوید: هیچ آرزوی برآورده نشدهای در زندگی ام ندارم. دیدار امام (ره)، دیدار رهبری، سفرهای زیارتی، خانه و زندگی و بچههای سالم؛ خدا همه جوره به من داده است. دلیل این همه لطف، فقط یک چیز است؛ دعاهای پدر و مادر مرحومم که در حیاتشان تا توانستم به آنها خدمت کردم و هنوز هم به نیتشان کار خیر میکنم.
* این گزارش یکشنبه یکم مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۵ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.